یوسف یوسف ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسر بهار

سفر یاسوج

سلام خوشمزه ترین میوه ی باغ زندگیم دوستت دارم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد واست نوشته بودم که بعداز عقد دایی میثم بابا جون هممون رو برد یاسوج. خیلی به همه خوش گذشت. ولی حیف که کم بود. ولی همه چیز عالی بود. هم آب و هوا و هم مناظر طبیعی که داشت و هم میوه های خوشمزه اش. اینقدر میوه هاش درشت و آبدار و تازه بودن که اگه خودم رو شاخه نمیدیدمشون باور نمیکردم که اینا طبیعی باشن. اینا هم چند تا از عکسای شما توی اون مسافرت: قربونت برم . توی عکس بالا روی میز واسه خودت سینه خیز میرفتی و همینجور ریخت و پاش میکردی. همه هم قربون و صدقه ی خرابکاریهات میرفتن. این هم عکس آبشار مارگونه . فوق العاده بود. اینم میوه های شیر...
26 آبان 1393

اندر احوالات یوسف جان (6 ماهگی)

سلام زیباترین غنچه ی باغ زندگیم چقدر زیبا و دوست داشتنی شدی توی این روزهایی که من سرمست از شیرین کاریهای تو هستم چقدر ساعتها و روزها و ماهها بی وقفه و بی امان از پی هم میگذرند و تو چه عاشقانه و زیبا در برابر دیدگانم رشد میکنی و روز به روز رعناتر و بزرگتر میشی. اصلا نمیتونم باور کنم که تو 6 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد 7 ماهگی شدی. فدای زیبائیهات بشم من این روزها من و بابا اینقدر غرق در شیرین کاریهای تو هستیم و اینقدر ذوق زده و خوشحال از بزرگ شدن توئیم که شمار روزها ازدستمون در رفته. من این روزها حکم باغبانی رو دارم که هر روز با نگاه کردن به غنچه ی زیبای روئیده شده توی باغچه ی زندگیش غرق در سرور و شادی میشه. هر روزی که میگذ...
21 آبان 1393

اندر احوالات یوسف جان (5 ماهگی)

سلام زیباروی مادر الهی که من فدای خنده های شیرینت بشم حال و احوالت چطوره زندگیم؟ همه چیز روبراه و بر وفق مراده؟ اگه جواب مثبته که خداروشکر. به یاری خدای بزرگ و مهربون نازنین پسرم 5 ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد 6 ماهگی شد. 5 ماهگیت به نوعی اوج شیرین کاریهات بود البته برای مامانی مثل من که با هر خنده و هر حرکتی از جانب تو غرق در شادی میشم تمام ساعات و روزها در اوج هستند. توی 5 ماهگی شروع کردی به سینه خیز رفتن. با یک دستت سعی میکنی خیلی دلاورانه و مقتدر تمام بدنت رو به جلو بکشی. نمیدونی که با دیدن این صحنه ها چقدر اشک شوق به چشمای من و بابایی اومد و هزاران هزار بار خدای مهربون رو شکر کردیم. اون لحظات اینقدر مسرور ...
6 آبان 1393

خبر خبر خبر خوش

                    سلام به نفس مامان حال شیر دلاور خودم چطوره؟ خوبی گل پسرم؟ همه چیز رو براهه؟ خدا رو شکر غنچه ی باغ زندگیم مامان ایندفعه اومده تا اون خبر خوشی رو که گفته بود تو راهه رو بگه و اون خبر چیزی نیست جز خبر داماد شدن دایی میثم آقامیثم رو زنش دادیم بگو باریکلا زن خوشکلش دادیم بگو یاریکلا آره پسر گلم . الان که دارم این پست رو مینویسم دقیقا یک ماه از مراسم عقد کنون دایی جون گذشته و فردا اولین ماهگرد عقدشونه. این چند وقته هم که مطلب ننوشتم به خاطر این بوده که حسابی با مراسمای دایی میثم درگیر بودم. از خواستگار ی و نامزدی...
28 مهر 1393

اندر احوالات یوسف جان (4 ماهگی)

سلام غنچه ی باغ زندگیم درسته که کمی واسه نوشتن این مطلب دیر شده ولی عیب نداره به قول معروف دیر نوشتن بهتر از هرگز ننوشتنه. جونم برات بگه گلکم: بیشتر 4 ماهگی شما همزمان با ماه رمضان سپری شد. خیلی ناراحت بودم که نمیتونم روزه بگیرم ولی خوب چون خدا توی فکر کوچولوهایی مثل شماست دستور داده که ماماناشون روزه نگیرن. عیب نداره فقط یادت نره واسه مامان دعا کنی که ایشالا بتونه قضای روزه هاش رو به راحتی به جا بیاره. شبهای احیا رو هم شما گل پسرم همراه مامان و بابا توی مسجد شب زنده دار بودی و اصلا نخوابیدی. ماشالا بهت که اینقدر فهمیده و خوب هستی قبول باشه نفسم. آخرای ماه رمضان هم مامان جون و بابا جون و دایی محمد اومدن اهواز . خیلی ...
8 مهر 1393

من اومدم

سلام سلام صدتا سلام به یوسف گل گلاب الهی که مامان فدات بشه. میدونم که ایندفعه غیبتم خیلی طولانی شد ولی باور کن دلایل محکم و قانع کننده دارم که همه رو مو به مو توضیح خواهم داد. فقط کمی صبوری لازمه و کمی لبخند.... سعی میکنم تمام اتفاقات این دو ماهه رو بی کم و کاست واست بنویسم قند عسلم. راستی خیلی دوستت دارم ها........ این عکس رو علی الحساب داشته باش تا توی پستهای بعدی جریانش رو واست تعریف کنم.   ...
8 مهر 1393

اندر احوالات یوسف خان(سه ماهگی)

    سلام بر شیر دلاور مامانی الهی که من دورت بگردم گل پسرم خوب نفسم شما هم سه ماهگیت تموم شد و وارد چهار ماهگی شدی. خدا رو شکر که الان صحیح و سالم کنارم خوابیدی و من در کمال آرامش میتونم این مطلب رو بنویسم. اول از همه بگم که نفسم سه ماهگی پرباری داشتی. خیلی چیزارو برای اولین بار تجربه کردی . مثلا" اینکه برای اولین بار رفتی ساحل زیبای دز. البته من و بابایی و مامان حجی و بابا حجی هم شما رو همراهی کردیم . البته مجبور بودیم برای رهایی از شر پشه های مزاحم شما رو توی خونت بذاریم. تازه بعداز شام بابای مهربون شما رو همراه خودش برد توی آب. دیگه جونم برات بگه برای اولین بار توی جشن ولادت امام زما...
13 مرداد 1393

سه ماهه شدن نفس مامان

                           سلام گل پسرم. سلام همه ی زندگیم . سه ماهه شدنت مبارک قند عسلم. این روزها چقدر سریع و بی امان میگذرند و تو چه آرام  و بی صدا جلوی چشمام رشد میکنی و بزرگ میشی. گاهی وقتا برای یک لحظه فراموش میکنم که دارمت ولی وقتی به قلبم رجوع میکنم و دلیل شادی بی امانش رو جویا میشم  برای این شادی دلیلی جز داشتن زیبارویی چون تو مهربان پیدا نمیکنم. شادی زندگیم اگر هر روز و شب خدای مهربون رو برای داشتن تو شکر کنم باز هم کمه. گفتنی ها زیاد دارم . از شیرین کاریهایی که در ...
4 مرداد 1393

این چند وقت

                                              سلام پسر نازنینم سلام نفس مامانی نمیدونی زندگی با تو چقدر زیبا و قشنگ شده. نمیدونی با تو چقدر به زندگی امیدوار شدم. نمیدونی صبحها به شوق خنده های تو از خواب بیدار میشم و شب  رو فقط به شوق فکر کردن به تو  میگذرونم. نمیدونی که چقدر زندگی من و بابایی با قبلا " فرق کرده. نمیدونی که چقدر طراوت و شادابی به زندگیمون هدیه کردی. نمیدونی که چقدر خونمون ب...
18 تير 1393

اندر احوالات یوسف خان (ازتولد تا 2 ماهگی)

نفس مامانشه این یوسف خان.               قربونت برم نفس مامانی. دوست دارم تمام لحظاتت رو ثبت کنم. دوست دارم تک تک حرکات و شیرین کاریهات رو بنویسم. دوست دارم صدات رو ضبط کنم تا هیچ صدایی که از دهنت در میاد رو از دست ندم ولی چکار کنم گل پسرم. شما که قربونت برم بیشتر روز رو بیداری  و وقتایی رو که خوابی من باید به کارهای خونه برسم و متاسفانه فرصت کمی دارم که برات بنویسم. و این میشه که نمیدونم از کجا شروع کنم . نمیدونم اصلا" کدومش رو بنویسم. از چشمای نازت بنویسم که وقتی ریزشون میکنی و با شیطنت نگاه میکنی دل ماما و بابا رو میبری.    &nbs...
29 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر بهار می باشد