یوسف یوسف ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسر بهار

اندر حکایات زایمان

سلام پسر مامانی قربونت برم گل پسرم.  چقدر خوبه الان که مثل یه فرشته  تو بغلمی.  خیلیا میگفتن بچه تو شکم باشه بهتره تا تو بغل باشه ولی من با قاطعیت میگم بچه تو بغل باشه خیلی خیلی خیلی بهتره. الهی مامان فدات بشه. اینقدر خوشکل میخوابی که دوست دارم فقط بشینم و نگات کنم. اینقدر همه چیز خوبه که همه ی دردای زایمان رو فراموش کردم . وای راستی من میخواستم تو این پست راجع به زایمانم بنویسم . چیکار کنم هوش و حواس رو از سرم بردی دیگه.... آره گل پسرم جونم واست بگه که شما که 17 فروردین به دنیا نیومدی . منم هجدهم رفتم پیش خانم دکتر . اونم گفت تا 21 اگه به دنیا نیومد برو بیمارستان. شما هم که حسابی جا خوش کرده بودی و تا 21 به ...
2 ارديبهشت 1393

پسر بهار در بیست و یکمین روز بهار به دنیا اومد

سلام نفس مامان خدا رو شکر . بالاخره به دنیا اومدی. خیلی انتظار کشیدم که بیای. خیلی منتظرت بودم تا در آغوش بکشمت. خیلی صبر کردم  تا غرق در بوسه ات کنم و خدا رو شکر که بالاخره به آرزوم رسیدم. عشق مامان روز 5 شنبه 21 فروردین ماه 1393 توی بیمارستان آریا به دنیا اومد.  خیلی دوست داشتم که طبیعی به دنیا بیای ولی خوب خدا نخواست و بالاخره با عمل سزارین در ساعت 10 به دنیا اومدی.  این عکس رو وقتی نیم ساعت بود که به دنیا اومدی بابا ازت گرفته. وقتی که منو از ریکاوری آوردن بابا بهم نشونش داد. قربونت برم انگار همه ی دنیا رو بهم دادن. الان خیلی حالم مساعد نیست بعدا همه چی رو کامل واست شرح میدم. ...
23 فروردين 1393

یه حرف درگوشی با خدا

  خدای خوبم سلام خدای خوب و مهربونم سلام خدای خوب و مهربون و پاک و بی همتا سلام خدایا کلی حرف توی دلم دارم که میخوام بهت بگم ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.  خدای خوبم ! نمیدونم تا حالا بنده ی خوبی برات بودم یا نه ؟ نمیدونم  تا حالا وظایفی رو که به عهده ام گذاشتی تونستم به خوبی انجام بدم یا نه؟ نمیدونم تا حالا شکر نعمتهایی رو که بهم دادی خوب به جا آوردم یا نه؟   خدایا ! اینا رو نمیدونم ولی میدونم همیشه  ازت خواسته های زیادی داشتم. از وقتی که به خودم اومدم و فهمیدم که لقب دختر خانواده رو دارم ازت خواستم به حق فاطمه ی زهرا که بهترین دختر برای پدرش بود کمکم کنی که بتونم دختر خوبی برای پدر و مادرم...
20 فروردين 1393

و باز هم انتظار

پسرگلم سلام امروز 19 فروردینه. قرار بود شما دو روز پیش به دنیا بیای. البته میدونی که من خیلی وقته منتظر قدوم مبارکتم ولی انتظار داشتم دیگه تا 17 فروردین به دنیا بیای. ولی خوب ظاهرا صلاح کار توی چیز دیگه است. منم وقتی دیدم نیومدی رفتم پیش خانم دکتر.  یه سونو ازم گرفت و فشارم رو چک کرد. سونو رو که گرفت گفت گل پسرت 3 کیلو و 400 گرمه. الهی که مامان فدات بشه. خدا رو شکر همه چیز نرمال بود. بعدش هم که منو فرستاد که یه نوار از قلب خوشکلت بگیرن. اونم عالی بود. کمی هم دست و پام خارش داشتن که یه آزمایش واسم نوشت که خدا رو شکر اون هم هیچ مشکلی نداشت. خلاصه گفت که تا پنج شنبه هم صبر میکنیم اگه بازم به دنیا نیومد برو بستری شو  که با سوز...
19 فروردين 1393

سیسمونی 2

سلام عشق مامانی حالا که تو خیال به دنیا اومدن نداری منم بعد از رفتن مهمونای نوروزی و تموم شدن دید و بازدیدای عید یه فرصت پیدا کردم که از بقیه ی سیسمونیت عکس بگیرم و توی وبلاگت بذارم. آخه ممکنه تا شما بزرگ بشی خیلی از اونا حتی وجود خارجی هم نداشته باشن. پس من اینا رو واست میذارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی که چیا داشتی. البته ببخش که خیلی خب عکاسی نکردم .دیگه دیگه.... اینا سرویس کالسکه کریر صندلی غذا روروک ساک تخت کنار تخت مادر و صندلی ماشینت هستن ببین چقدر خوشرنگن عکسای بعدی لباساتن. فکر کنم اگه تا 4 سالگیت م واست لباس نخرم هنوزم لباس داشته باشی واین کت و شلوار که دایی میثم از کربلا واست آورده و این لباس ک...
16 فروردين 1393

آخرین انتظار

سلام عزیز دل مامانی سلام نوگل بهارم خوبی مامان؟ میدونی چقدر دوستت دارم؟ راستش رو بخوای خودم هم نمیدونم که چقدر دوستت دارم. اگه بگم اندازه ی ستاره های آسمون خوب بازم کمه اگه بگم اندازه ی همه ی گلای روی زمین بازم کمه اگه بگم اندازه ی همه ی مورچه ها بازم کمه ولی بدون خیلی خیلی بی نهایت دوستت دارم . و همونطور که میدونی خیلی خیلی بی نهایت منتظرتم.  راستش دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده . به تاریخی که دکتر واسم زده فقط دو روز مونده. خوب من فکر میکردم قبل از این تاریخ به دنیا بیای آخه دکتر گفته بود 80% تا قبل از این تاریخ به دنیا میای . من هم به همه گفته بودم اینو و همه هم منتظر بودن . همه ی اونایی که از تهران اومده بودن دوباره برگشتن...
15 فروردين 1393

سال 1393 مبارک

سلام پسر گلم سال نو مبارک باشه عیدت مبارک باشه ایشالا که سال خوب و خوش و عالی داشته باشی. برات بهترین آرزوها رو دارم . سر سفره ی هفت سین و لحظه ی تحویل سال خواسته ام از خدای خوب و مهربون سلامتی و شادی تو بود. از خدا خواستم که تو رو سالم و شاداب توی بغلم بذاره. خودت که میدونی چقدر عاشقتم و چقدر منتظر لحظه ی دیدار. امیدوارم که هر چه زودتر اون لحظه برسه. عزیز دلم بازم ازت معذرت میخوام که دیر سال نو رو بهت تبریک گفتم. قبلا گفته بودم که امسال عید سرمون خیلی شلوغه. آخه قراره امسال یه عضو جدید به خونوادمون اضافه بشه و ما همه در تدارک این اتفاق خوب هستیم. جونم برات بگه خدا رو شکر اتاقت هم تکمیل شده و همه ی وسایل سیسمونیت هم تکمیل شدن و ...
7 فروردين 1393

آخرین روز سال 1392

 عزیز دلم سلام هستی زندگیم سلام  همه ی وجودم سلام خوبی پسرم ؟ سلامتی؟ همه چی رو براهه؟ ایشالا که همه چی بر وفق مرادت باشه و چرخ روزگار همیشه به کام دلت بچرخه. امروز میخوام ازت تشکر کنم . از اینکه تا الان صبوری کردی و مامان رو با همه ی فشارهایی که بهت آورد تحمل کردی . از اینکه تا الان اون فضای تنگ توی شکم مامان رو به این دنیا ی بزرگ بیرون ترجیح دادی و تا امروز به دنیا نیومدی . آخه من دوست نداشتم که گل پسرم تو سال 92 به دنیا بیاد . همونطور که قبلا هم گفتم شما پسر بهاری و بایستی توی بهار به دنیا سلام کنی. آره عزیزم .همونطور که متوجه شدی امروز روز آخر ساله. سال 92 هم با همه ی خوبی ها و بدیها با همه ی سختی ها و خوشیهاش گذشت. ن...
29 اسفند 1392

ایام فاطمیه

  سلام پسرک مامانی بازم باید بابت تاخیرم معذرت خواهی کنم. قبلا بهت گفته بودم که قراره سرم شلوغ بشه . آخه میدونی گل پسرم ایام فاطمیه شروع شده بود. وفات همه ی ائمه سخت و جانسوزه ولی وفات حضرت فاطمه ی زهرا یه چیز دیگه است. اینقدر داغ مادر سخت و جانسوزه که واسه اشک ریختن نیازی به مرثیه نیست. همین که اسم مادر و میخ در وسیلی و دستای بسته ی حیدر میاد اشک آدم سرازیر میشه. من هم که ارادت خاصی به ایشون دارم.تا اینجا اینو داشته باش. واست گفته بودم که قراره مراسم روضه خونی برگزار کنم. واسه ایام فاطمیه بود. البته روضه ی خودم نبود من فقط برگزارش کردم. مراسم مال خاله بزرگه. خدا رحمتش کنه. خاله بزرگ خاله ی منه .  خاله و شوهرش بچه نداشتن...
29 اسفند 1392

تغییر شکل ظاهری مامان

سلام گل پسرم سلام قند عسلم سلام تاج سرم این پست رو چند وقتی هست که میخوام بنویسم ولی نمیدونم چرا همش یادم میره.... نفسم نیستی که کمی به مامان بخندی اینقدر قیافم عوض شده و زشت شدم که نگو.. هر کس که بعداز چند وقت منو میبینه میگه چرا اینقدر زشت شدی و کلی بهم میخنده.  منم میگم خوب شدم که شدم مگه چیه ؟؟؟ تازه کسایی که بعداز 6 ماه یا یک سال میبیننم که اصلا نمیشناسنم. راه رفتنم رو که دیگه نگو اینقدر مسخره شده که حد نداره. آخه میدونی من الان 12 کیلو وزن اضافه کردم. پاهام هم که اینقدر ورم کردن که کفشام دیگه اندازم نیستن. رفتم یه کفش گرفتم که دو شماره بزرگتره که پام توش راحت بشه. لباسایی رو که میپوشم هم خیلی دیدنیه. اینقدر بد ت...
21 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر بهار می باشد