اندر حکایات زایمان
سلام پسر مامانی
قربونت برم گل پسرم.
چقدر خوبه الان که مثل یه فرشته تو بغلمی.
خیلیا میگفتن بچه تو شکم باشه بهتره تا تو بغل باشه ولی من با قاطعیت میگم بچه تو بغل باشه خیلی خیلی خیلی بهتره.
الهی مامان فدات بشه. اینقدر خوشکل میخوابی که دوست دارم فقط بشینم و نگات کنم.
اینقدر همه چیز خوبه که همه ی دردای زایمان رو فراموش کردم .
وای راستی من میخواستم تو این پست راجع به زایمانم بنویسم . چیکار کنم هوش و حواس رو از سرم بردی دیگه....
آره گل پسرم جونم واست بگه که شما که 17 فروردین به دنیا نیومدی . منم هجدهم رفتم پیش خانم دکتر . اونم گفت تا 21 اگه به دنیا نیومد برو بیمارستان. شما هم که حسابی جا خوش کرده بودی و تا 21 به دنیا نیومدی. ما هم یعنی من و بابا و مامان جون روز 21 فروردین ساعت 7 صبح رفتیم بیمارستان که شما رو که با زبون خوش به دنیا نیومدی با زور به دنیا بیاریم.
خلاصه بعد از کارای پذیرش بیمارستان با هم رفتیم سمت زایشگاه. جلوی در گفتن وسایلت رو بده به همراهت و خودت تنها بیا تو. یه لحظه استرس گرفتم . آخه فکر میکردم حداقل مامان جون رو میذارن بیاد تو ولی خوب هیچی نگفتم.
وقت خداحافظی کردن نگرانی توی چشمای بابا و مامان جون موج میزد. فقط بهشون گفتم واسم دعا کنید و مثل همیشه خودم رو سپردم دست خدا و رفتم داخل.
مامای بخش منو پذیرش کرد و لباسام رو عو ض کردم و گفتن برو روی تختت بخواب. خوابیدم و اول یه سرم واسم وصل کردن و توش آمپول فشار زدن. من درخواست زایمان فیزیولوژیک داده بودم . خانم دکتر مسیحی کمی بعد اومد .ازم پرسید دردات شروع شده منم گفتم آره. گفت بذار کمی دردات شدید بشن بعد میفرستمت توی آب. بعدش هم یه نمونه از کیسه آب گرفت و گفت شفافه. همین که رفت کیسه آب پاره شد و آنچه نباید میشد شد. پرستار سریع داد زد خانم دکتر برگردین. کیسه آب سبزه. من که شوکه شده بودم هنوز نمیدونستم چه خبر شده. وقتی خانم دکتر اومد گفت بله گل پسرت تو شکمت پی پی کرده و این خیلی خطرناکه و شما سریع باید بری واسه سزارین. خلاصه من رو در عرض یه ربع واسه سزارین آماده کردن. توی اطاق عمل خیلی ترسیده بودم ولی چون به دکتر اعتماد داشتم و خودم رو به خدا سپرده بودم بازم توکل کردم به خدا. بیهوشی هم که از کمر بهم دادن . دکتر بیهوشی هم که خدا خیرش بده خیلی خوب از نظر روحی آمادم کرد واسه عمل. خلاصه عمل شروع شدو بعداز کمی صدای گریه ی نفس مامان دراومد. وای نمیدونی وقتی صدای گریه ات رو شنیدم چه حالی داشتم. گریه امونم نمیداد. بعدش هم که دکتر داد زد وای چه پسر بزرگی! تو چطوری میخواستی اینو طبیعی به دنیا بیاری. آخه نفس مامان 3 کیلو و 900 گرم بود.
بعدش وقتی که خیالم از بابت تو راحت شد دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. و چشم باز کردم دیدم تو ریکاوری هستم. بدترین قسمت زایمان همین قسمت ریکاوریش بود . اخه درد شدیدی توی شکمم داشتم ولی حس توی پاهام نمیومد. تقریبا 4 ساعت طول کشید تا تونستم پاهام رو تکون بدم و ببرنم توی بخش. توی راهرویی که از آسانسور به بخش میبردنم بابایی رو دیدم که توی همون لحظه عکست رو بهم نشون داد. بازم یه حس خوب....
بعد هم که بردنم تو بخش و بعد از اینکه روی تخت گذاشتنم شما رو آوردن و گذاشتن توی بغلم. دیگه اینجا رو نمیتونم اصلا توصیف کنم. یعنی قابل توصیف نیست. فقط میتونم بگم اون لحظه ای رو که نه ماه و شاید به روایتی 7 سال منتظرش بودم فرا رسید. خدا رو شکر . وقتی که شروع به شیر خوردن کردی هم که دیگه یه صحنه ی غیر قابل توصیف بود. اینجا هم باز بارون گریه امونم نداد.
بابا هم که تا تونست عکس و فیلم گرفت. از احساسات بابا هم که نگو. هم نگران حال من بود هم سرخوش از شوق دیدارشما. هم گریه میکرد هم لبش به خنده بسته نمیشد. مامان جون و دایی میثم هم بودن . احساسات اونا هم دیدنی بود . خلاصه اون روز توی بیمارستان عالمی بود واسه خودش.
دیگه از تماسای تلفنی که نگو. بابایی و مامان جون و دایی میثم کلافه شده بودن. خدا رو شکر . هزاران هزار مرتبه خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوبی گذشت. اون شب رو که من بیمارستان موندم و فردا ظهر مرخص شدم . خیلی درد کشیدم ولی بازم میگم همه ی دردا به همون اولین لحظه که توی بغل گرفتمت می ارزید.
الان هم که قربونت برم شما 13 روز داری و مثل یه گل خوابیدی. عکسات رو هنوز از روی دوربین تخلیه نکردم . در اولین فرصت عکسای نازت رو میذارم.