یوسف یوسف ، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

پسر بهار

اندر احوالات یوسف جان (12 ماهگی)

1394/4/1 17:48
نویسنده : فاطیما
888 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان فاطیما سلام

فدای روی ماهت بشم گلممحبتمحبتمحبت

مبارکت باشه آخرین ماه از اولین سال زندگیت. چقدر سریع و بی وقفه گذشتن روزها و ماهها و رسیدیم به آخرین ماه.

الان شما رسما یکساله شدی و از ماه ماهه گذشتی و به سالها پیوستی. چقدر عجله داشتم برای رسیدن به این روز. فکر میکنم من از زمان بیشتر عجله داشتم برای گذشتن و رسیدن به این روز.

خداروشکر. خدارو هزازان هزار مرتبه شکر . و به قول یک بزرگ و عزیز از دست رفته که همیشه میگفت خدایا به اندازه ی برگهای درختان و به اندازه ی ریگهای رودخانه ها شکرت میکنیم. اینقدر شکرت میکنیم تا راضی بشی.

من خیلی خوشحالم از اینکه تونستم یکسال همراه پسرم باشم .تو روزهای خوشی و نا خوشی. تو روزای غم و شادی. خدایا بازم شکرت. شکرت از اینکه بهم نفس دادی تا هم نفس عشقم ثمره ی عشقمون رو بزرگ کنیم و به یکسالگی برسونیم.ازت میخوام که کمکم کنی تا بتونم بقیه ی روزای زندگی پسرم رو پابه پای همسر عزیزم در کنارش باشم . خوب از 12 ماهگیت بگم.

زیباروی مامان

تقریبا با شروع 12 ماهگیت  راه رفتنت هم شروع شد . فدای راه رفتنت گل مامان. انشاءالله که همیشه قدم در راه خیر بزاری گلم. خیلی ناز و با ادا راه میری. اینقد ناز که دوست دارم فقط بایستم و نگات کنم.

اینجا شوش و حرم حضرت دانیال نبی هست. فکر میکنم توی این عکسا تا حدودی حال و هوای راه رفتنت رو نشون داده میشه گلکم.

مامان جون و بابا جون و دایی محمد هم از تهران اومدن تا برای ایام عید و شروع سال جدید کنارمون باشن. خدا رو شکر. امسال قبل از عید خیلی مشغول آماده کردن عیدی زندایی جون بودیم. آخه تازه عروسه و باید براش عیدی ببریم. خداروشکر که تونستیم یه عیدی آبرومند و پربار براش تهیه کنیم. دست مامان جون و بابا جون درد نکنه که همیشه سنگ تموم گذاشتن. من فقط تونستم کمی تو تزئیناتش کمک کنم. عیدی زندایی رو توی هفتا سینی که همگی با پارچه های ترمه پوشیده شده بودن چیدیم. کلا تم عیدی سنتی بود.

بعداز عیدی هم که دیگه مشغول چیدن سفره ی هفت سین و آماده شدن برای آغاز سال نو بودیم. آغاز فصل بهار . فصلی که من عاشقشم. فصلی که خدا تو رو بهمون داد زندگیم.

روز اول عید که به رسم هرسال همگی خونه ی بابابزرگ جمع شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. فرداش هم رفتیم دزفول که چندروزی رو با اقوام بابا بگذرونیم و کمی هم به گردش رفتیم. بعداز اون هم که دید و بازدیدها همچنان ادامه داشت و البته این وسط مراسمهای پاگشای دایی میثم و زندایی هم زینت بخش محفلمون بودن.

هفته ی دوم عید رو هم که مامان کلا درگیر آماده شدن برای تولد ماه پیشونیش بود.که شنیدن حکایت اون هم خالی از لطف نیست و پستی جداگانه را میطلبد.

یکی دیگه از دندونای نازت هم دراومده و رسما زندگی مامان با هشت عدد مروارید به حیات ادامه میده.

فدات بشم گلکم.

میبوسمت ماه پیشونی

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر بهار می باشد