اندر احوالات یوسف جان (10ماهگی)
عزیز دل مامانی سلام
خوشکل مامان فاطیما سلام
زندگی مامان فاطیما 11 ماهگیت مبارک
وای خدای من جیگرم 11 ماهه شده.
فقط 2 ماه دیگه به 1 سالگیت مونده
چه نقشه هایی که واسه یکسالگیت دارم
خدا کنه بتونم همشون رو اجرا کنم .
نازنینم این روزا شما ماشالا ماشالا خیلی فضول شدی . جنب و جوش و فعالیتت خیلی زیاده و همین باعث شده که من فرصت کمتری برای کارای دیگه مثل نوشتن داشته باشم. حتی چند وقته که فرصت مطالعه کردن رو هم ندارم. همون کلاس زبان رو که هم میرم کلی هنر کردم. خدا به دادم برسه این ترم خیلی اوضاعم خرابه . آخه اصلا فرصت نمیکنم درس بخونم.
واسه ی همین هم نوشتن پست ها به تعویق میفته.
ماشالا بهت اینقدر شیطنت هات شیرین و بانمکن که آدم دلش نمیاد هیچی بهت بگه.و من و بابایی فقط بهت میخندیم.
البته نه فقط ما بلکه هر کس دیگه هم که شیطنت هات رو ببینه خنده اش میگیره.
مثلا این سری که برای بار دوم بردمت آتلیه اینقدر بازیگوشی و شیطنت کردی که همه رو حتی خانم عکاس رو به خنده انداختی
این عکس رو بعداز برگشت از آتلیه گرفتم
یا مثلا همین چند روز پیش که خونه ی بابا جون رفتی روی اپن نشستی و همه چیز رو از اون بالا هل دادی پائین یعنی اول روی مبل نشسته بودی بعد با هر سختی که بود خودت رو کشوندی روی دسته ی مبل بعد هم رفتی بالای اپن. ما هم همگی فقط بهت میخندیدیم.
تازه این که چیزی نیست . پسرم میتونه روی زانوهاش بشینه و کلی وروجک بازی در بیاره.
تازه اینم که چیزی نیست. نفسم میتونه بدون اینکه دستش رو جایی بگیره روی پای خودش بایسته. فدات بشم من
قربونت برم من که کم کم داری بزرگ میشی و واسه خودت مرد میشی.
رکوردت تا حالا 30 ثانیه بوده که البته داری تلاش میکنی که ارتقاش بدی
10ماهگیت تقریبا توی تهران گذشت. اولش قرار نبود خیلی بمونیم و رفتیم که یک هفته ای برگردیم ولی چون این روزا کار بابایی خیلی زیاده و ما بیشتر اوقات توی خونه تنهائیم کمی بیشتر خونه ی بابا جون موندیم.
اولش که تولد بابا جون رو گرفتیم . توی تمام عکسها هم شما توی بغل بابا جون بودی. اصلا از خودش جدات نمیکرد. حتی بهت اجازه داد که انگشتت رو توی کیک بزنی. البته میشه گفت تولد دایی محمد هم بود ولی به قمری
دیگه اینکه ایندفعه مامان جون قبول زحمت کردن و موهای گل پسرم رو کوتاه کردن. البته با همکاری من و دایی محمد. خیلی سخت بود آخه خیلی ووووول میخوردی ولی خوب یه چیزی شد دیگه. شما هم با چند تا بوسه ی آبدار و شیرین از مامان جون تشکرج کردی.
قربونت برم من اینقدر شیرین و ناز بوس میفرستی که ادم دلش میخواد بخورت.
عکاسی از نفس مامان اونم در حین حرکت خیلی سخته ها. توی عکس بالا شما داری دایی رو بوس میکنی. البته بوس میفرستی . از دور
اینا هم یه سری از عکسای تشیطنت هات خونه ی بابا جون هستن. همین که مامان جان در یخچال و یا ماشین ظرفشویی رو باز میکرد شما زود میرفتی زیر دست و پاش
خونه ی عمو مسعود هم که رفتیم بازم شما شیطنتهات ادامه داشت. تازه واسه اولین بار خودت به تنهایی از پله بالا رفتی.
خونشون دوتا پنجره ی بزرگ داره که عمو مسعود پشت پنجره نون میریزه تا کبوترا بخورن. فدات بشم که خیلی بهشون علاقمند شدی و همش دست آجی هستی رو میکشیدی که ببرت پشت پنجره
اونم گیره ی آجی هستیه رو سرت
آهان تا یادم نرفته بگم که آجی مهسا گفته بود از من هم توی وبلاگ چیزی بنویس.منم بهش گفتم آخه تو روکه اصلا نمیبینیم که بخوام ازت چیزی بنویسم. آخه حسابی درگیر درساشه چون امسال باید کنکور بده. داره تمام سعی و تلاشش رو میکنه که مهندس معمار بشه. ما هم براش آرزوی موفقیت میکنیم. این عکس رو هم آجی مهسا ازت گرفته با هدست خودش