یوسف یوسف ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسر بهار

یوسف جان و شرکت در جشنواره

سلام پسر گلم عزیز مامان شما هم توی جشنواره ی نی نی وبلاگ با این عکس شرکت کردی خیلی براش زحمت کشیدیم تا آماده شد. من و بابا و خاله مهسا(مثل همیشه طرح از من و اجرا با خاله مهسا و بابا هم که تدارکات بود) امیدوارم دوستای نی نی وبلاگیت بهت رای بدن تا بتونی تو ی جشنواره افتخار بدست بیاری. به این امید که این افتخار زمینه ساز افتخارات بالاتر و مدارج علمی بالاتر در آینده برای تو نازنینم باشه. ...
10 دی 1393

یوسف جان و تجربه ی اولین عاشورا

    سلام بر حسین سلام بر شش ماهه ی حسین علی اصغر سلام بر همه ی اهل بیت و یاران حسین پسر عزیزم امسال اولین محرم عمرت رو تجربه کردی. فدات بشم که پا به پای بزرگترها همه ی مراسم ها رو پشت سر گذاشتی و حتی خم به ابروت نیاوردی. ایشالا که امام حسین یار و یاورت باشه. ایشالا که به حق شش ماهه ی امام حسین همیشه راه حق رو پیش رو داشته باشی. هر مراسمی که میبردمت از خدا میخواستم که همواره راه درست رو بهت نشون بده . برای تو از خدا خواستم که کمکت کنه که در همه ی کارهات اول خدا رو در نظر داشته باشی دوم هم خدا رو در نظر داشته باشی و سوم هم خدا رو در نظر داشته باشی و حتی یک لحظه از یاد خ...
7 دی 1393

اندر احوالات یوسف جان(7ماهگی)

نازنین مادر سلام آرام جونم سلام مهربونم چطوره؟ حالش خوبه؟ الهی که فدای شیرمرد کوچیکم بشم من نمیدونم چطوری باید خوشحالیم رو ابراز کنم. خوشحال از اینکه شیر مرد مامان هفت ماه از زندگیش رو پشت سر گذاشته و وارد هشتمین ماه از زندگیش شده. خیلی خوشحالم که زنده ام و این روزها رو با تمام وجودم درک میکنم. خیلی خوشحالم که سر حال و سالم هستم و خدا این توانایی رو به من داده تا پسرم رو با دستای خودم بزرگ کنم. همه ی وجود مادر این روزها که بزرگتر شدی و کمی حرفای منو میفهمی و به من توجه میکنی تمام وجودم لبریز از عشق و شادی شده و سرمست از خنده های عاشقانه ی تو خدای مهربونم رو روزی هزاران بار شکر میکنم. هرروز صبح که  چشمای ...
30 آذر 1393

سفر یاسوج

سلام خوشمزه ترین میوه ی باغ زندگیم دوستت دارم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد واست نوشته بودم که بعداز عقد دایی میثم بابا جون هممون رو برد یاسوج. خیلی به همه خوش گذشت. ولی حیف که کم بود. ولی همه چیز عالی بود. هم آب و هوا و هم مناظر طبیعی که داشت و هم میوه های خوشمزه اش. اینقدر میوه هاش درشت و آبدار و تازه بودن که اگه خودم رو شاخه نمیدیدمشون باور نمیکردم که اینا طبیعی باشن. اینا هم چند تا از عکسای شما توی اون مسافرت: قربونت برم . توی عکس بالا روی میز واسه خودت سینه خیز میرفتی و همینجور ریخت و پاش میکردی. همه هم قربون و صدقه ی خرابکاریهات میرفتن. این هم عکس آبشار مارگونه . فوق العاده بود. اینم میوه های شیر...
26 آبان 1393

اندر احوالات یوسف جان (6 ماهگی)

سلام زیباترین غنچه ی باغ زندگیم چقدر زیبا و دوست داشتنی شدی توی این روزهایی که من سرمست از شیرین کاریهای تو هستم چقدر ساعتها و روزها و ماهها بی وقفه و بی امان از پی هم میگذرند و تو چه عاشقانه و زیبا در برابر دیدگانم رشد میکنی و روز به روز رعناتر و بزرگتر میشی. اصلا نمیتونم باور کنم که تو 6 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد 7 ماهگی شدی. فدای زیبائیهات بشم من این روزها من و بابا اینقدر غرق در شیرین کاریهای تو هستیم و اینقدر ذوق زده و خوشحال از بزرگ شدن توئیم که شمار روزها ازدستمون در رفته. من این روزها حکم باغبانی رو دارم که هر روز با نگاه کردن به غنچه ی زیبای روئیده شده توی باغچه ی زندگیش غرق در سرور و شادی میشه. هر روزی که میگذ...
21 آبان 1393

اندر احوالات یوسف جان (5 ماهگی)

سلام زیباروی مادر الهی که من فدای خنده های شیرینت بشم حال و احوالت چطوره زندگیم؟ همه چیز روبراه و بر وفق مراده؟ اگه جواب مثبته که خداروشکر. به یاری خدای بزرگ و مهربون نازنین پسرم 5 ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد 6 ماهگی شد. 5 ماهگیت به نوعی اوج شیرین کاریهات بود البته برای مامانی مثل من که با هر خنده و هر حرکتی از جانب تو غرق در شادی میشم تمام ساعات و روزها در اوج هستند. توی 5 ماهگی شروع کردی به سینه خیز رفتن. با یک دستت سعی میکنی خیلی دلاورانه و مقتدر تمام بدنت رو به جلو بکشی. نمیدونی که با دیدن این صحنه ها چقدر اشک شوق به چشمای من و بابایی اومد و هزاران هزار بار خدای مهربون رو شکر کردیم. اون لحظات اینقدر مسرور ...
6 آبان 1393

خبر خبر خبر خوش

                    سلام به نفس مامان حال شیر دلاور خودم چطوره؟ خوبی گل پسرم؟ همه چیز رو براهه؟ خدا رو شکر غنچه ی باغ زندگیم مامان ایندفعه اومده تا اون خبر خوشی رو که گفته بود تو راهه رو بگه و اون خبر چیزی نیست جز خبر داماد شدن دایی میثم آقامیثم رو زنش دادیم بگو باریکلا زن خوشکلش دادیم بگو یاریکلا آره پسر گلم . الان که دارم این پست رو مینویسم دقیقا یک ماه از مراسم عقد کنون دایی جون گذشته و فردا اولین ماهگرد عقدشونه. این چند وقته هم که مطلب ننوشتم به خاطر این بوده که حسابی با مراسمای دایی میثم درگیر بودم. از خواستگار ی و نامزدی...
28 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر بهار می باشد